شعرهايى كه دلت مىخواهد بخوانى،اما نمىتوانى.شعرهايى كه مال تو نيستند.
اينكه يك چيزى رو كه با قصهاش ياد گرفتى،خودش حك شود ته ذهنت اما قصهاش برود را حال نمىكنم
ازم دعوت به كار شد،رفتم براى شرح پروژه،معرفى كار اينجورى شروع شد:
"،دانستن برابر مردن است،هرچى كمتر بدونى به نفع خودته،...،تو فقط اين Block رو كه مىگيم مىسازى،به هيچ چيزه ديگرش هم كار ندارى،..."
ديوانهها،خوب شد قبل از شرح پروژه جلوش رو گرفتم،البته حيف شد نفهميدم چه كارى تا اين حد سيكرت وجود داره كه من مىتونم انجام بدم خودم خبر ندارم.
"،دانستن برابر مردن است،هرچى كمتر بدونى به نفع خودته،...،تو فقط اين Block رو كه مىگيم مىسازى،به هيچ چيزه ديگرش هم كار ندارى،..."
ديوانهها،خوب شد قبل از شرح پروژه جلوش رو گرفتم،البته حيف شد نفهميدم چه كارى تا اين حد سيكرت وجود داره كه من مىتونم انجام بدم خودم خبر ندارم.
"دلم مىخواست بدونم اگه مسيح الان اينجا بود،اين كمد رو چند مىساخت؟"
- پات چى شده؟
- كفش پامو زده
- كفش مشكى شيكها
- نه
- پس كدوم كفش مشكىها؟
- كفش پامو زده
- كفش مشكى شيكها
- نه
- پس كدوم كفش مشكىها؟
تكهتكههايم به هيچ دردى نمىخورد
اونقدر خوشحال بود،اژدها رو با ها جمع مىبست
كمتر كسى به ذهنش مىرسه به دلقك گيرِ اروتيك بده
فكرشو بكن،يه عمر با صداقت مسواك بزنى،بعد برگرده راست راست تو روت بگه اين دندونت بايد پر شه
فقط شايد يك فيلم طولانى از راه رفتن و دويدن پنگوئنها بتونه خستگى اين بنايى و نقاشى اين روزها رو از تنم بيرون كنه.
دلش تنگ شده،نمىدونه براى چى يا كى،من مىدونم،اما يه حسى مىگه هيچى نبايد بگى.
حسودى به اون زنبوره كه با گلها مىخوابه
من حتى نمىخواستم ناخنك بزنم،قرار بود فقط تستش كنم و نظرم رو بگم،اما حالا تموم شده.
ه خودم فكر مىكنم و زمزمه مىكنم:
اى كه دستانت حالا حالاها سبز،كشتن آن پدرسوختهاى كه در قوطى اكلريك بهت چيز ديگرى فروخته،دستهايت را پاك نمىكند.
اى كه دستانت حالا حالاها سبز،كشتن آن پدرسوختهاى كه در قوطى اكلريك بهت چيز ديگرى فروخته،دستهايت را پاك نمىكند.
تا حالا شده ندايى درونى صدات كنه اما اسمت رو اشتباه بگه؟
اينكه بروى و براى امتحانت Turing Machine اش رو از بقالى بخرى،بله اين هم پيشرفت اساسى مىتونه به حساب بياد.
همونطور كه پيشبينى كرده بودم 12 دقيقه از اوديسه فضايى رو بيخيال شد تلويزيون،اينبار فقط چراش بايد يك بيمارى روانى باشه.
من 2 ساعت و 19 دقيقه اوديسه فضايى مىخوام،2 ساعت و 19 دقيقه.
من دماغم را در جام شوكران خواهم كرد،احتمالا بنفش خواهد شد.
گاهى از خودم مىپرسم اين كاريزماى من چيه؟لعنتى،اگه نداشتمش،خيلى
خوشبخت بودم.خيلى زود مىفهمم كه دارم خودم رو خيلى تحويل مىگيرم.من
بهتره وبلاگم رو بنويسم
Blogger يا Sharmation مهم نيست كدوم،بايد از خودت خجالت بكشى
ندانستن گناه بزرگيست،كسى به حس تو،به مقصود تو كارى ندارد،ندانستن گناه بزرگيست،پستى را نمىدانم چه بگويم.
مىخوام بدونم،مىگردم،اثرى نيست،...،حالا ديگه بايد جوابمو تو صورت ديگرون پيدا كنم.
آن چيز قشنگى كه پشتسر پنهان كردهاى چيست؟ همان كه به دشنهاى مىماند.
مسواكها CrossAction شدن،اما لبخندها قشنگتر نشدن.
خيلى غيرمنتظره
در رو آهسته باز كردم و اومدم بيرون،...،فكرش رو هم نمىكرد،اونموقع،توى اون تاريكى،توى اون سكوت،اونجور يكدفعه جلوش سبز بشم،ترسيده بود،دستم رو آروم بالا بردم و آهسته گفتم نگران نباش،من باهات كارى ندارم،...،آروم شد راهش رو ادامه داد تا از كنارم رد شه،،وقتى كه رسيد كنارم گفتم نبايد باور مى كردى،اگه دروغ گفته بودم،...،ممكن بود خطرناك باشم،...،نگاهم كرد،وزن نفسش رو روى صورتم حس مىكردم،لبخند زد و رفت.
در رو آهسته باز كردم و اومدم بيرون،...،فكرش رو هم نمىكرد،اونموقع،توى اون تاريكى،توى اون سكوت،اونجور يكدفعه جلوش سبز بشم،ترسيده بود،دستم رو آروم بالا بردم و آهسته گفتم نگران نباش،من باهات كارى ندارم،...،آروم شد راهش رو ادامه داد تا از كنارم رد شه،،وقتى كه رسيد كنارم گفتم نبايد باور مى كردى،اگه دروغ گفته بودم،...،ممكن بود خطرناك باشم،...،نگاهم كرد،وزن نفسش رو روى صورتم حس مىكردم،لبخند زد و رفت.
اسرافيل نگرانه،دستورالعمل صور رو گم كرده،نمىدونه از كدوم طرف بايد فوت
كنه،اينو بايد بپرسه،...،تازه نگرانه كه فالش بزنه،آخه سازش از اون سازها
نيست كه بشه باهاش تمرين كنه.
سوار تاكسى شدم، تو مدتى كه تو تاكسى بودم اينا رو شنيدم:
Nothing Else Matters-Metallica
How am I Supposed to live Without U-Michael Bolton
Please Forgive Me-Bryan Adams
تو ماشين بجز من يه خانم مسن،يه آقاى ميانسال با ظاهر مذهبى،و يه آقاى ميانسال معمولى،(معمولى رو در مقابلِ با ظاهر مذهبى گفتم)،نشسته بودن،هيچكس رو موزيك آزار نمىداد تازه آقا مذهبيه بهنظر كلى خوشش اومده بود.
ديدم حالا كه اينهمه Visitor دارم،لابد توشون Taxi Driver هم پيدا مىشه،اينو بگم توشه راهشون كنن.
Nothing Else Matters-Metallica
How am I Supposed to live Without U-Michael Bolton
Please Forgive Me-Bryan Adams
تو ماشين بجز من يه خانم مسن،يه آقاى ميانسال با ظاهر مذهبى،و يه آقاى ميانسال معمولى،(معمولى رو در مقابلِ با ظاهر مذهبى گفتم)،نشسته بودن،هيچكس رو موزيك آزار نمىداد تازه آقا مذهبيه بهنظر كلى خوشش اومده بود.
ديدم حالا كه اينهمه Visitor دارم،لابد توشون Taxi Driver هم پيدا مىشه،اينو بگم توشه راهشون كنن.
Jackpot
يه 10 سنتى خيلى كم بود واسه چيزى كه كمى آرومش كنه،اما اون فقط يه 10 سنتى داشت،بطرى شراب سفيد بدجورى چشمك مىزد،...يه 10 سنتى داشتن و نداشتنش چه فرقى مىكرد؟...سكه رو انداخت تو Jackpot كهنه گوشه سالن و اهرم رو كشيد،اونقدر اون بطرى رو مىخواست كه واسه دستگاه چارهاى نموند،سه تا شبدر چهار پر كنار هم،..." ممكنه به من يه كيسه بديد؟"..."اوه،متاسفانه كيسه پول نداريم،خيلى ساله كه كسى چيزى ازاين دستگاههاى قديمى نمىبره،اما مىتونين سر ميز رولت درشتش كنين،من كمكتون مىكنم."...170 دلار لعنتى و يك سكه 10 سنتى..."يكى ديگه بريز"..."يه سيگار مىكشى؟"...قبل از اينكه بتونه بگه نه سوخته بود،خب اين خاصيت الكله و خب بعد از اونهمه اون بجز الكل چيزى نبود،...،اون سوخت،همه اسكناسها سوختن،فقط يه 10 سنتى موند،...Jackpot چشمك مىزد.
يه 10 سنتى خيلى كم بود واسه چيزى كه كمى آرومش كنه،اما اون فقط يه 10 سنتى داشت،بطرى شراب سفيد بدجورى چشمك مىزد،...يه 10 سنتى داشتن و نداشتنش چه فرقى مىكرد؟...سكه رو انداخت تو Jackpot كهنه گوشه سالن و اهرم رو كشيد،اونقدر اون بطرى رو مىخواست كه واسه دستگاه چارهاى نموند،سه تا شبدر چهار پر كنار هم،..." ممكنه به من يه كيسه بديد؟"..."اوه،متاسفانه كيسه پول نداريم،خيلى ساله كه كسى چيزى ازاين دستگاههاى قديمى نمىبره،اما مىتونين سر ميز رولت درشتش كنين،من كمكتون مىكنم."...170 دلار لعنتى و يك سكه 10 سنتى..."يكى ديگه بريز"..."يه سيگار مىكشى؟"...قبل از اينكه بتونه بگه نه سوخته بود،خب اين خاصيت الكله و خب بعد از اونهمه اون بجز الكل چيزى نبود،...،اون سوخت،همه اسكناسها سوختن،فقط يه 10 سنتى موند،...Jackpot چشمك مىزد.
راننده تاكسيه اجازه گرفت و سيگار روشن كرد،آيدين رو دود اذيت مىكنه،بهم
گفت كاش كراوات زده بودم،پرسيدم چرا؟ گفت الان مىتونستم شلش كنم.
به نظرم،رابطهايست بين لذتى كه از خوردن سيب مىشه برد،با زمانى كه صرف خوردنش مىشه،اون هم از نوع مستقيم.
"Silence is the virtue of fools."
امروز يكى متن يه نمايشنامهاى رو ديد دستم،گفت از ژانريه كه اگه يه فيلم
سينمايى از از اون ژانر از تلويزيون پخش بشه،اگه تلويزيون روشن باشه
مىخواى خاموشش كنى و وقتى خاموشش كردى خيلى طول نمىكشه كه دوباره
روشنش كنى،...،اين حس رو ندارم اما از وصف اون آدم خوشم اومد.
"به محض اينكه آدمرباها منو دزديدن،پدرم بىمعطلى دست به كار شد،...،اتاقم رو اجاره داد."
وودى آلن
يه چند وقته،هر وقت كه مىخوام نمىتونم خوشحال باشم.
به طرز مضحكى يه سيگار برگ منو گول زد،خوبيش اينه كه اونقدر پولدار نيستم كه عادت كنم.
خيلى بلندتر از اونى بود كه فكر مىكردم،ديگه مطمئن نبودم،...،نپريدم...،،ساعتمو باز كردم و انداختمش پايين.
باز يه كوه تنهايى ديگه بهخير گذشت،بارون بهشدت كلك زد
لويى شونزدهم هم به شيكى من كوه نمىرفت،الان يك ربع به 2 بعدازظهر و من دارم يواش يواش مىرم
-الو.
-خس ..خس... سلام.
-چى شده؟چرا نفسنفس مىزنى؟
-هيچى،دنبال داداشم مىكردم.
-اِ...واسه چى؟
-مىخواستم دستش رو بذارم لاى در،فرار كرد،مىخواستم بگيرمش.
...
حالا من بگم اين ديالوگ واقعيه باورتون نمىشه،همه دوست دارن منم دوست دارم،يكى از يكى باحالتر.
-خس ..خس... سلام.
-چى شده؟چرا نفسنفس مىزنى؟
-هيچى،دنبال داداشم مىكردم.
-اِ...واسه چى؟
-مىخواستم دستش رو بذارم لاى در،فرار كرد،مىخواستم بگيرمش.
...
حالا من بگم اين ديالوگ واقعيه باورتون نمىشه،همه دوست دارن منم دوست دارم،يكى از يكى باحالتر.
نمايشگاه كولاك نبود بههيچ وجه.اما اينها رو توصيه مىكنم:
Norton Anthology Of English Literature.
Norton Anthology Of American Literature.
مخصوصا اولى يك نسخه خلاصه يكجلدى داره كه براى كسانى كه ادبيات زبان انگليسى نمىخونن يا لااقل قضيه دراين حد جدى نيست براشون پيشنهاد ميشه.من يه نسخه قديميش رو دارم و كلى حال ميكنم باهاش.اينو دوستم خريد و گويا دو عدد CD از نوع توپش اينكلود شده.
خودم هم اينا رو خريدم:
A History of Western Art.
Probability,Random Variables & Stochastic Proccesses.
دومى كتاب درس فرآيند تصادفيه،در اولين نگاه ازش خوشم اومد،8 فصل آخر به فرآيندهاى تصادفى مىپردازه و تو اين فصلها مثال بهويژه براى مخابراتىها زياد داره
Norton Anthology Of English Literature.
Norton Anthology Of American Literature.
مخصوصا اولى يك نسخه خلاصه يكجلدى داره كه براى كسانى كه ادبيات زبان انگليسى نمىخونن يا لااقل قضيه دراين حد جدى نيست براشون پيشنهاد ميشه.من يه نسخه قديميش رو دارم و كلى حال ميكنم باهاش.اينو دوستم خريد و گويا دو عدد CD از نوع توپش اينكلود شده.
خودم هم اينا رو خريدم:
A History of Western Art.
Probability,Random Variables & Stochastic Proccesses.
دومى كتاب درس فرآيند تصادفيه،در اولين نگاه ازش خوشم اومد،8 فصل آخر به فرآيندهاى تصادفى مىپردازه و تو اين فصلها مثال بهويژه براى مخابراتىها زياد داره
فردا(امروز) نمايشگاه بايد برم،از الان دارم غصه مىخورم.
يك كنسرت آماتور رفتنم،كنسرت جالبى بود،با همه اشتباهاى اعضا،از آقاى
ورزنده رهبر اركستر خيلى خوشم اومد،در هر دو نقشش،هم خوب مىخوند،اونقدر
كه يه نفرى كلى برنامه رو بهتر كرد،هم خيلى خوب با اركسترش دوست بود،اگه
جز اين باشه بعيد بشه يه اركستر آماتور و جوون رو براى اجرا آماده
كرد.اميدوارم كارهاى بعديش رو بهتر وبهتر ببينم.
درس اول:پيش از حركت هر چهار چرخ رو چك كنيد كه پنچر نباشن.
خوشحالم كه همه زندهايم+ممنون از همتون كه پس از زنده موندن كمك كردين دوباره خودم وشما رو به كشتن ندم.
درس دوم:يكى از اين بيمههاى ما بخرين،اگه ماشينو همينطورى بكوبم به
درخت،هم خسارت منو ميده هم درخت،لااقل تو شرايط پيشبينى نشده نگران اين
بخش ماجرا نيستى.
سر پيرى،حلتمرين مدارمنطقى برداشتم،كه چى؟استاده آدم خوب و با
سواديه،مىخواد ياد بده،اما ترم اولشه داره درس مىده،من سه ترم حل تمرين
درس بودم يه ترم هم استاد قديمى درس(دوست آيدين)
مريض شد،نزديك دو ماه جاش كلاس تشكيل دادم،گفتم مىارزه وقت بذارم كمك
كنم، چهارشنبه وقت آزاد نازنينم رو گذاشتم واسه اين كار،بعد از كلى بالا
پايين كردن وقتش رو فيكس كرديم كه بچهها به همه كلاسها و حلتمرينهاشون
برسن،(رو اين موضوع بهشدت خوب باهاشون كنار اومدم)،جلسه اول به دوم معلوم
شد كه بچهها يكى از يكى اوستاترن،(حالا يكى
كه مىخونه به خودش نگيره)،بعد امروز پسره اومده،پررو پررو،به من مىگه ما
حلتمرين سيگنال جبرانى داريم،ميشه كلاس رو تشكيل ندى؟من هم چون
نمىخواستم عصبانى بشم آهسته بهش گفتم:"فكر نمىكنى مسخرهبازى از اون
چيزهاييه كه حد داره ودارى از حدش مىگذرونيش،شما هوار نفر با طرف تو وقت
من قرار كلاس مىذارين،بعد مىگى تشكيل نده،اونم يك دقيقه به كلاس."فكر
كنم صداش براى هميشه قطع شد طفلك،بعد هم زودى اومد سر كلاس،اگه يهكم
ديگه بحث مىكرد كوييز هم مىگرفتم،اونم بهنحوى كه شاگرد اولشون هم دو
نشه،برن يه ذره ياد بگيرن،اما چون همه نبودن گذاشتمش براى بعد،خيلى بدم
مىياد كه تو اين چهار ترم كه درگير ماجرا بودم عمده بچهها درس به اين
قشنگى و آسونى رو با سوبسيد فقط پاس كردن .
از دو چيز دلم ميسوزه،اول،زمانى كه بايد صرف مىكردم و نتونستم،دوم،زمانى
كه نبايد صرف مىكردم و كردم،حدود 5 ماه از بهترين وقتهامو.
به شبدرهاى سهبرگتون با كمترين قيمت برگ پيوند مىزنم.
سر ميز 8توپ وقتى كه وضعت بده و زورت زياده مىتونى بگى:
i offer and draw
i offer and draw
عكاسهاى بالفطره را به عالم سينما راه ندهيد.
آقاى گدار،لطفا دوربين رو حركت بديد.
آقاى گدار،لطفا دوربين رو حركت بديد.
فرشته كوچولو،تو زيبايى،گرچه تو را نمىبينم.
زمانى كه،يا لااقل،گذر زمانى كه بهطور معمول تجربه مىكنيم،زمانهايى كه به طور معمول تجربه نمىكنيم
اين موجود رو خيلى دوست دارم،يه جور خودم اما كم استعدادترش رو در وودىآلن مىبينم
Life is divided into the horrible and the miserable.
Woody Allen
Life is divided into the horrible and the miserable.
Woody Allen
اى بابا،يه روز تمرين حل كردم،استاد پرسيد كى حل كرده دستم رو بالا
بردم،فكر مىكردم اگه من حل كردم خب خيليهاى ديگه هم حل كردن،مخصوصا كه
كلاسش پر شاگرد درسخونه،در عين ناباورى فقط من حل كرده بودم و اين داشت
برام گرون تموم مىشد
يك دو سه...يك دو سه... .
گيتار رو گذاشت كنار صندلى و رفت كنار پنجره،گيتار حالا خودش مىزد،يك دو سه...يك دو سه... .
چقدر دلش تنگ شده بود........،ولى خوشحال بود.
بوى Napalm ،هيچ چيز اين بو رو نداره،اين بار بينىات رو،رو به غرب بگير،
ماه تمام درست،خانه دل آن توست.ماه تمام درست!ماه تمام درست؟ماه تمام درست!؟...........ببخشيد شما يه ماه تمام درست نديدين؟
پاى تمشك يا And the Road Became my Bride
در حال خواندن اتوپوس پى بردم پستى با اين مضمون كه راه عروس من شد تنها براى من معنىدار است،بدينوسيله اونو به شما هم حالى مىكنم (هرگونه هموژنيزه نبودن ادبى متن مربوط به پست قبليه) چرا؟چطور؟ چگونه؟ اينها مهم نبودند،مهم اين بود كه اندكى از ساعت 5 بعدازظهر گذشته بود،عصر عاشورايى كه در سال 1381 خودش رو جا كرده بود،من و يكى ديگه از ابيانه به سمت كاشان راه افتاديم (بىشك ما تنها كسانى نبوديم كه اينكارو مىكرديم،اما چيزى كه ما رو متمايز مىكرد اين بود كه بقيه ماشين و چمدون داشتن،ما كوله پشتى و كولهپشتى)،اميد ما به اين بود كه خودمون رو به سر جاده نطنز-كاشان برسونيم و اونجا اونقدر دست تكون بديم تا يكى ما رو تا كاشان ببره،2 كيلومتر از 22 كيلومتر مسير ابيانه تا سر جاده طى شده نشده،متوجه شدم طى 5 كيلومتر در ساعت با پاى پياده افسانهاى بيش نيست مگر براى جاده صاف يا سراشيبى،عيب بزرگ كار ما اين بود كه من بايد تا ساعت 12 يا خونه مىبودم يا جايى كه بتونم از اونجا به خونه تلفن بزنم و اينجور كه اوضاع پيش مىرفت و كسى ما رو سوار نمىكرد احتمالا ساعت 10 سر جاده مىرسيديم،جادهاى كه نمىدونستيم اونموقع شب اونم شب عاشورا ،اوصولا كسى ازش رد مىشه كه بخواد ما رو ببره يا نه؟مسالهاى كه كار رو كند مىكرد،اين بود كه ما بايد در حين رفتن براى ماشينهايى كه از ابيانه مىاومدن دست تكون مىداديم،(دو سهتاشون در اقدامى متقابل براى ما دست تكون دادن)،و خلاصه مثل بز نمىتونستيم سرمون رو بندازيم پايين و گاز بديم بريم،بالاخره يك ماشين نگه داشت و آن همانا ماشين نيروهاى زحمتكش انتظامى بود،طرفِ مستفر در ماشين با اداى چيزى به اين مضمون كه كى حالش رو داره تا سر جاده بره،گفت مقصد ما دو قدم جلوتره اما مينىبوسى كه از عقب مىياد رو سوار شيد اون شما رو مىبره و با دست نقطهاى در آينه ماشين رو نشون داد،بله اون يك مينىبوس قرمز والبته خالى بود(مگر اينكه بخواهيم فرض كنيم راننده مىتونه به تنهايى مينىبوس رو پر كنه،كه البته فرض باطليه)،ما وقتى فهميديم اون ما رو سوار نمىكنه كه سركار مستقر در ماشين نيروى انتظامى به سمت دو قدم جلوتر حركت كرده بود،تا رسيدن ما به دو قدم جلوتر فوقالذكر يك مينىبوس خالى ديگه هم،بىاعتنا به ما،از كنار ما گذشت،وقتى به دو قدم جلوتر رسيديم ديديم راننده مينىبوس دومى و انتظامىها دارن گل مىگن و مىشنفن،ما هم خودمون رو انداختيم وسط كه عموجان بعد از اينكه ما رو دودر كردى مينىبوس قرمزه هم به اقدام مشابهى دست زد،اين ديالوگ وجدان راننده مينىبوس دومى رو بيدار كرد-اينكه آيا چيزى كه بيدار شد وجدان بود يا چيز ديگهاى بود رو با اطمينان نمىتونم بگم،اما حسى شبيه به بيدار شدن وجدان طرف به من دست داد- و به ما گفت مقصدم نطنزه و تا سر جاده مىبرمتون،ما كه اينهمه مهربونى رو در وجود اين مرد ديديم،ناچار تعارفشو قبول كرديم،نزديكهاى سر جاده اين فكر به ذهن ما رسيد كه تا نطنز با مرد مهربون بريم،حس مىكرديم نطنز بيش از وسط جاده از مظاهر تمدن بهرهمنده،موضوع رو با راننده مهربون در ميون گذاشتيم ولى اون استقبال چندانى نكرد و گفت بهنظرش سر جاده بهتره،پس ما حوالى ساعت 6 بعدازظهر وسط جاده نطنز-كاشان پياده شديم و پياده بهسمت كاشان راه افتاديم كه تنها 77 كيلومتر با ما فاصله داشت،جاده بهشدت خلوت بود و معدود ماشينهايى كه عبور مىكردند يا امكان بردن ما رو نداشتن (در اصطلاح فن پر بودن)،يا حال نمىكردن ما رو ببرن،اما درست در لحظاتى كه اين فكر آزار دهنده كه كاش رفته بوديم نطنز ما رو آزار مىداد و در حاليكه زمينهاى كنار جاده رو براى اقامت شبانگاه از لحاظ ژئوپلىكلينيكوتكنيك بررسى مىكرديم،يك وانت ما رو سوار كرد،ژوپهاى لازم براى حل مساله زده شده بودند،اين رو از صداى سازى كه از اعماق وجود ما برمىخواست مىشد فهميد،تنها نكتهاى كه بايد مراقبش مىبوديم سرماى پشت وانت بود،بله ما نبايد مىخوابيديم و خب نخوابيديم،ما قبل از ساعت 7 به كاشان رسيديم،سير در اينهمه معنويات باعث شده بود گرسنگى رو از ياد ببريم،پس اونو بهياد آورديم و حالشو با مقدارى چيپس گرفتيم،بعد با كمى خوش اقبالى ماشينى گرفتيم و عازم تهران شديم،حوالى ساعت 9:15 ما جايى بوديم كه حس تهران بودنش از هر جاى ديگه بيشتر بود،متاسفانه تهران از نظر ما ترمينال جنوب و از نظر راننده ميدان بهمن بود،اما چون راننده خروجى اشتباهى رو براى تحقق مسيرش انتخاب كرد،ناگزير ما رو روبروى ضلع جنوبى ترمينال پياده كرد،بعد از اينكه پياده شديم تا تونستيم دويديم و خودمون رو به ايستگاه مترو رسونديم و آخرين قطار رو به تقريب خوبى در آخرين لحظات گرفتيم.بوى پاى تمشك رو حس مىكنى؟
در حال خواندن اتوپوس پى بردم پستى با اين مضمون كه راه عروس من شد تنها براى من معنىدار است،بدينوسيله اونو به شما هم حالى مىكنم (هرگونه هموژنيزه نبودن ادبى متن مربوط به پست قبليه) چرا؟چطور؟ چگونه؟ اينها مهم نبودند،مهم اين بود كه اندكى از ساعت 5 بعدازظهر گذشته بود،عصر عاشورايى كه در سال 1381 خودش رو جا كرده بود،من و يكى ديگه از ابيانه به سمت كاشان راه افتاديم (بىشك ما تنها كسانى نبوديم كه اينكارو مىكرديم،اما چيزى كه ما رو متمايز مىكرد اين بود كه بقيه ماشين و چمدون داشتن،ما كوله پشتى و كولهپشتى)،اميد ما به اين بود كه خودمون رو به سر جاده نطنز-كاشان برسونيم و اونجا اونقدر دست تكون بديم تا يكى ما رو تا كاشان ببره،2 كيلومتر از 22 كيلومتر مسير ابيانه تا سر جاده طى شده نشده،متوجه شدم طى 5 كيلومتر در ساعت با پاى پياده افسانهاى بيش نيست مگر براى جاده صاف يا سراشيبى،عيب بزرگ كار ما اين بود كه من بايد تا ساعت 12 يا خونه مىبودم يا جايى كه بتونم از اونجا به خونه تلفن بزنم و اينجور كه اوضاع پيش مىرفت و كسى ما رو سوار نمىكرد احتمالا ساعت 10 سر جاده مىرسيديم،جادهاى كه نمىدونستيم اونموقع شب اونم شب عاشورا ،اوصولا كسى ازش رد مىشه كه بخواد ما رو ببره يا نه؟مسالهاى كه كار رو كند مىكرد،اين بود كه ما بايد در حين رفتن براى ماشينهايى كه از ابيانه مىاومدن دست تكون مىداديم،(دو سهتاشون در اقدامى متقابل براى ما دست تكون دادن)،و خلاصه مثل بز نمىتونستيم سرمون رو بندازيم پايين و گاز بديم بريم،بالاخره يك ماشين نگه داشت و آن همانا ماشين نيروهاى زحمتكش انتظامى بود،طرفِ مستفر در ماشين با اداى چيزى به اين مضمون كه كى حالش رو داره تا سر جاده بره،گفت مقصد ما دو قدم جلوتره اما مينىبوسى كه از عقب مىياد رو سوار شيد اون شما رو مىبره و با دست نقطهاى در آينه ماشين رو نشون داد،بله اون يك مينىبوس قرمز والبته خالى بود(مگر اينكه بخواهيم فرض كنيم راننده مىتونه به تنهايى مينىبوس رو پر كنه،كه البته فرض باطليه)،ما وقتى فهميديم اون ما رو سوار نمىكنه كه سركار مستقر در ماشين نيروى انتظامى به سمت دو قدم جلوتر حركت كرده بود،تا رسيدن ما به دو قدم جلوتر فوقالذكر يك مينىبوس خالى ديگه هم،بىاعتنا به ما،از كنار ما گذشت،وقتى به دو قدم جلوتر رسيديم ديديم راننده مينىبوس دومى و انتظامىها دارن گل مىگن و مىشنفن،ما هم خودمون رو انداختيم وسط كه عموجان بعد از اينكه ما رو دودر كردى مينىبوس قرمزه هم به اقدام مشابهى دست زد،اين ديالوگ وجدان راننده مينىبوس دومى رو بيدار كرد-اينكه آيا چيزى كه بيدار شد وجدان بود يا چيز ديگهاى بود رو با اطمينان نمىتونم بگم،اما حسى شبيه به بيدار شدن وجدان طرف به من دست داد- و به ما گفت مقصدم نطنزه و تا سر جاده مىبرمتون،ما كه اينهمه مهربونى رو در وجود اين مرد ديديم،ناچار تعارفشو قبول كرديم،نزديكهاى سر جاده اين فكر به ذهن ما رسيد كه تا نطنز با مرد مهربون بريم،حس مىكرديم نطنز بيش از وسط جاده از مظاهر تمدن بهرهمنده،موضوع رو با راننده مهربون در ميون گذاشتيم ولى اون استقبال چندانى نكرد و گفت بهنظرش سر جاده بهتره،پس ما حوالى ساعت 6 بعدازظهر وسط جاده نطنز-كاشان پياده شديم و پياده بهسمت كاشان راه افتاديم كه تنها 77 كيلومتر با ما فاصله داشت،جاده بهشدت خلوت بود و معدود ماشينهايى كه عبور مىكردند يا امكان بردن ما رو نداشتن (در اصطلاح فن پر بودن)،يا حال نمىكردن ما رو ببرن،اما درست در لحظاتى كه اين فكر آزار دهنده كه كاش رفته بوديم نطنز ما رو آزار مىداد و در حاليكه زمينهاى كنار جاده رو براى اقامت شبانگاه از لحاظ ژئوپلىكلينيكوتكنيك بررسى مىكرديم،يك وانت ما رو سوار كرد،ژوپهاى لازم براى حل مساله زده شده بودند،اين رو از صداى سازى كه از اعماق وجود ما برمىخواست مىشد فهميد،تنها نكتهاى كه بايد مراقبش مىبوديم سرماى پشت وانت بود،بله ما نبايد مىخوابيديم و خب نخوابيديم،ما قبل از ساعت 7 به كاشان رسيديم،سير در اينهمه معنويات باعث شده بود گرسنگى رو از ياد ببريم،پس اونو بهياد آورديم و حالشو با مقدارى چيپس گرفتيم،بعد با كمى خوش اقبالى ماشينى گرفتيم و عازم تهران شديم،حوالى ساعت 9:15 ما جايى بوديم كه حس تهران بودنش از هر جاى ديگه بيشتر بود،متاسفانه تهران از نظر ما ترمينال جنوب و از نظر راننده ميدان بهمن بود،اما چون راننده خروجى اشتباهى رو براى تحقق مسيرش انتخاب كرد،ناگزير ما رو روبروى ضلع جنوبى ترمينال پياده كرد،بعد از اينكه پياده شديم تا تونستيم دويديم و خودمون رو به ايستگاه مترو رسونديم و آخرين قطار رو به تقريب خوبى در آخرين لحظات گرفتيم.بوى پاى تمشك رو حس مىكنى؟
من آنم كه دوغ محلى را به شراب بوردو ترجيح دادم
اين تيپ برخورد رو دوست دارم،هديهاى رو كه ازش داشت گفت كه داره،خوشحالم كه گفت،هديه ديگرى بهش خواهم داد.
از اونجاييكه طبقهبندى از اهم امور است،من فضا را به دو قسمت تا نوك بينى و مابقى طبقهبندى مىكنم
قيمتى كه براى مرده يا زندهام تعيين شده برام مهم نيست،اختلاف اين دو قيمت برام خيلى مهمه
The highest justice is conscience
اينو ژان والژان مىگه
اين حال اخير منه:
- اگه سهتا سيب داشته باشى و دوستت دوتاش رو ازت بگيره چى برات مىمونه؟
- سهتا سيب و يك دوست مرده
- اگه سهتا سيب داشته باشى و دوستت دوتاش رو ازت بگيره چى برات مىمونه؟
- سهتا سيب و يك دوست مرده
از لوگوى امروز گوگل خوشم اومد،هرچند كه ميكلآنژ سواى هنرش موجود بسيار لجدربيارى بوده،اينو مىتونين از داوينچى بپرسيد
كمى مديتيشن و اونوقت بوئينگ 747 هم مىتونه عمود پرواز باشه،.....راستى من پس از مذاكرات امروزم با سولو به اين نتيجه رسيدم كه خلبانهاى هندى و چينى دستمزد بيشترى از خلبانهاى ديگه مىگيرن
امروز من و رامين و
سولو با تقريب خوبى پيش هركس هرچه بود از خوردنى برداشتيم ،راستى يادم
رفت قبل از برف بازى بهشون يادآورى كنم شما رو با نبرد دليران
چكار،اميدوارم بلاى جدى سر آخرين مهرههاى رامين نيومده باشه
اول يه مقالهاى نوشته
The universe is made of stories, not of atoms.
The universe is made of stories, not of atoms.
تحقيقات نشون مىده آلبومهايى كه دوازده يا بيشتر Track دارن،Track دوازدهشون از ميانگين آلبوم قشنگتره
- سلام مورچههاى گرسنه،چه حيف دير اومدين ديگه شيرينى نداريم
- اما ما كه شيرينى نمىخوايم
- خوب من پيشنهاد جايگزينى ندارم
- ولى ما داريم
...
- اما ما كه شيرينى نمىخوايم
- خوب من پيشنهاد جايگزينى ندارم
- ولى ما داريم
...